آبــ ریـ ــــزان



گرچه با او حرف نمیزدم اما دلم میخواست هرروز و هر ساعت او را ببینم.
عاشقش نشده بودم اما به عشقی که ابراز می داشت نیاز روحی داشتم.
همه ی زن ها همینطورند !
قبل از آن که عشق را دوست داشته باشند،عاشق را دوست دارند .
و همیشه برای دختران و ن پس از پیدا شدن عاشق،عشق به وجود می آید .

من نیز ،
از این قاعده مستثنی نبودم !
.
.

فکر کن حبس ابد باشی و یکبار فقط
به مشامت نمی از بوی خیابان برسد.
سال نفرین شده در قرن مصیبت یعنی
هی زمستان برود، باز زمستان برسد.

.

.

راستی !

آمده بودم روز زن تبریک بگویم !

تبریک :)


به آن روزهایی فکر میکنم که نمیتوانستم نگاهش کنم.
یک ماهی هست که متوجه شدم رنگ چشم هایش سبز است .
به محبتی فکر میکنم که مهربان خدا،
وعده اش را داده بود و باور نمیکردم.
حالا به همان محبت،
تک تک سلول های بدنم ایمان دارند .
یک نفر،
یک جوری در ذره ذره ی قلبت نفوذ میکند که خودت را هم گاهی فراموش میکنی .
یک نفر،
جوری تک تک رگ هایت را پر میکند از خودش،
که به خودت می آیی و می بینی بی او طاقت حتی یک بار نفس کشیدن هم نیست

حالا میتوانم مقابلش بایستم و در آینه ی چشم هایش بگردم دنبال "من"ی که مدت ها بود دنبالش میگشتم .

امن و امانم را در چشم هایش یافتم
در آرامش عجیبی که روحش با آن عجین است
از یاد نبردم که قول داده بودم امن و امانم را پیدا کنم
یقین دارم امینم را از دستان همیشه پر محبت حسینم گرفتم
بگذارید فقط از نامش برایتان بگویم :

"حسینحسینحسین"

.

.

‌.

حالا هر بار که صدایش میکنم ،

باید یادم بماند او همدمی است که "ح س ی ن" 

عطایم کرد .


این کاخ آرزوها چیست .
که از بچگی زحمت ساختنش را میکشی .
دیوار هایش را محکم میکنی مبادا فرو بریزد .
هر شب به بلند تر شدنش فکر میکنی .
روزی نیست که در پی جلال و شکوهش ندوی
لحظه ای نیست که آیینه کاری هایش حواست را پرت خودشان نکنند .
ثانیه ای نیست که از پله هایش پایین و بالا نکنی .
اتاق هایش را یک به یک باز نکنی و داخلشان سرک نکشی .
لحظه ای نیست که راه نروی و تمامش را با عشق،قرین نکنی

این کاخ آرزوها چیست که انقدر به پایش "عمر" میگذاری،
اما نیمه های راه میبینی که پیش چشمت فروریخت . . .
بعد میفهمی زندگی ،آنقدرها هم که فکر میکردی کار لذت بخشی نیست .
شاید کاخ آرزوها،
همان نشستن با تو کنج کافه ی همیشگیمان بود و خبر نداشتم . . .
کاخ آرزوها شاید نگاه های تو بود که از دستشان دادم .



شاید داشتم در کاخ آرزوها زندگی میکردم و خبر نداشتم . . . . . .
حالا من مانده ام و تکه های شکسته ی کاخی که ساخته بودم و رود رود اشک که نمیداند راه به کدام دریا باز کند .


امروز ۱۲ آذر بود .
وقتی استوریشو دیدم چند بار با خودم تکرار کردم .
۱۲ آذر
تاریخ آشنا
قرار بود اربعین باهاش کربلا باشم .
اما "به یادش" کربلا بودم
۱۲ آذر ،
اربعین بود .
بود .
بارون میومد .
زیر بارون،همونجا بهم گفت خدا دوستت داره .
داره صورتتو با بارونش میبوسه

از اون موقع به بعد به بارونای کربلا به چشم بوسه های خدا نگاه میکردم که دیگه خیلی هم نصیبم نشد

کربلا رو الان بهش بیشتر محتاجم اما ازش محروم ترم .
حسرت همه ی اون روزهارو خوردم که درش به طرز عجیبی به روم باز بود
حسرت ثانیه ثانیه هایی رو خوردم که زیر پاش میشد نشست
نماز خوند .
و ساعت ها خیره به قبه موند

اون موقع ها انگار دنیام کربلا بود .
الان ولی دنیام دوتا شده .

شاید باید ببینمت .
با کیف جنوب این بار .
با کفشای سبزت.
بعد نگاهت کنم و سعی کنم رنگی از اون روزارو دوباره به زندگیم بدم
اون روزا داره یادم میره .
اگر یادم بره ،
همه چیز خراب میشه


بهشت .
بهشت خونه ی شماست بابا .
وقتی در رو باز میکنم و میبینم روی مبل نشستی
بهشت،دستای شماست بابا وقتی بغلم میکنی .
بهشت،آغوش امنته .
بهشت قربون صدقه هاته ‌.
بهشت اشکاته وقتی از سامرا میگی
بهشت شمایی بابا .
بقیش جهنمه


+بابا یک ماه برای بازسازی حرم سامرا رفته بود

تمام مدتی که خانه ی عراقی ها در نجف بودیم،
داشتم فکر میکردم زندگی در این شرایط چطور انقدر عادی است
چطور میتوان در کثیفی و بی آبی زندگی کرد
ته تمام افکارم ،لحظه لحظه شکر از زندگی ام در تهران بود
و نهیب به خودم که آن زمان که در امنیت بودی، این مردمان کجای ذهنت بودند

لباس های پاره،
شهر کثیف و پر از زباله،
هوای گرم،
هوای آلوده و پر از گرد و غبار ،
بی پناهی زن مسلمان،
درماندگی مرد شیعه،
مشکلات ذهنی و جسمی بچه های حاصل از ازدواج های فامیلی پی در پی،
فقر و تنگدستی .،
کم ندیدم

اما؛
در راه برگشت ،
در کوچه ای از یکی از روستاها محبور به ایستادن لحظه ای شدیم پنجره ی سمت من باز بود!
بچه ها هجوم آوردند .
آب .
آب را گرفتم ‌
آقایی با غذا آمد !
نمیخوردم اما نتوانستم دستش را رد کنم!
ولوله، جلوی در خانه مشخص بود!
لهجه های عرب و تن صدای بالا!
بچه های کوچولو با دشداشه های مشکی .
هنوز عزادار حسین بودند همه ‌

یاد غذای در دستم افتادم .
نگاهش کردم .
برنج سفید بود که کنارش اندازه ی یک بند انگشت از گردن مرغ بود!
این یعنی تمام توانشان را در میدان آورده بودند تا امثال من را از طرف حسین میزبانی کنند ‌‌‌
.
اشک هایم غذا را خیس کرد
به خودم فریاد زدم که
شکر ،
نشد واکنش به این صحنه ها و زندگی ها !!
این همه آمدی و رفتی ،
فقط شکر ؟؟؟؟

وقتش شده تا تکانی بلند به دلت بدهی
آیه ی قرآن را باز کردم

وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ»

حالا با سری بلند نگاهتان میکنم
ابهتتان را خیره میشوم .
به راستی که شمایید ؛
وارثان زمین!!

به ح س ی ن می سپارمتان
تا لحظه ای که زیر پرچم مهدی ،
پشت سر شما،
ما هم جمع شویم

.

.

+
زمان های طولانی،یادم میرود که صاحبی دارند این مردم


قاب عکس روی دیوار ،
همیشه هم دست دلم را نمیگیرد .
باید عکس کوچکی از تو داشته باشم،
برای همه ی شب هایی که نمیدانم اشک هایم را کجا بریزم .
همه ی شب هایی که هزارباره با تمام وجودم میفهمم که پناه ابدی برای تنهایی هایم،فقط تویی

باید عکس کوچکی از تو داشته باشم تا بتوانم راحت در آغوش بگیرمت .
برای شب هایی که خواب در چشم هایم جای خودش را به بغض و ترسی غریب می دهد

چه زود از کنارت برگشتم . و چه ساده لوحانه هیچی از با تو بودن نفهمیدم . ح س ی ن


به کعبه میمانی
به پایت باید زانو بزنم .


کَأَنِّی بِنَفْسِی وَاقِفَةٌ بَیْنَ یَدَیْکَ.

گویی من با تمآم هستی ام در بین دستان تو ایستاده ام




+اندازه ی دو نفر نگاه کردم!اندازه ی دو نفر دعا کردم!
و به اندازه ی دو نفر گریه !.


به روز هایی که هنوز پایش به زندگی ام باز نشده بود فکر میکنم.
به روزهایی که نفس های گرمش،
دست های یخ زده از هیاهوی مرا در خودش گرم نمی کرد
به همان روزهایی که تکیه گاهی نداشتم‌.
همان روزهایی که ولوله ای درونم بود که خودم هیچگاه بلد نبودم آرامش کنم .


دلم میخواهد راه بروی،
از پشت نگاهت کنم .

دلم میخواهد نماز بخوانی،
پشت سرت بایستم

دلم میخواهد تک تک روزهایم را کنارت نفس بکشم .

اصلا دوست دارم تمام زندگی ام را به تو اقتدا کنم .


راستی؛
من ِ بدون ِ تو چگونه بود .؟؟
"من" ،
این روز ها فقط همراه ِ "تو" تعریف میشود .
من بی تو،
بی معنی ترین خواهم بود
.
.
+راستش را میگویم
می دانستم ح س ی ن ،
مهربان ترین ِ عالم است
اما هیچ گاه این محبت را انقدر لمس نکرده بودم.
تا این که "تو" را به من هدیه داد .
همین قدر برایم عزیزی.
همین قدر برایم مقدسی .
تو یک "نعمتی".
از جانب دستان پر محبت ح س ی ن م

امضا
فآطمه .

تمام مرداد های سپری شده با او را مرور میکنم .
مرداد های پر پیچ و خم ‌
که تهش با یک تولد انگار دوباره همه چیز به هم وصل میشد !
همان رابطه ی تکه پاره را شاید به بهانه ی تولد میتوانستیم با یک نوشته وصله بزنیم !

چقدر با نوشتن انس گرفته بودم .
گاه و بی گاه مینوشتم .
این که از آن فضا فاصله گرفتم ،
دلیل بر این نیست که رفیق نخواهم ‌‌
هنوز هم دوست دارم ۲۰ مرداد که میشود،
۱۱ اسفند که میشود .
۱۲ آذر که میشود
اینجا بنویسم
بنویسم که هی !
من هنوز همان سمج ِ خاک های شلمچه ام .!
و تو همان پایه ی دوش آب سرد من !
که دنیا دنیا دلم برای دیدنت تنگ شده .!
و روحم محتاج به دعاهایت .
و دلم خوش به نامه ای که کنار سفره ی عقدم بدرقه ی راه ِ زندگی ام کردی
باور کن .
که من هوای آن روز ها از سرم پاک نمیشود .!
سخن کوتاه میکنم که من اگر بخواهم بنویسم ،
اینجا جا نخواهد شد!


۱۹ مرداد ماه ۱۳۹۸ .
ثبت شده در ۲۰ مرداد
امضا
عاکف !!


انقدر دلم پُر شده که کاملا سرریز شدنش را احساس میکنم .
دلم تو را میخواهد‌.
سنگینی حضورت را میخواهم .
سنگینی نگاهت
نگاه ِ سبزت  .
اما امشب فقط آه میکشم
آه ِ از ته ِ دل

و دیگر هیچ نمیگویم . . .

نمیگویم که دلم له له میزند برای نفس کشیدن در حریمت ‌. . .
نمیگویم.
نمیگویم . .‌ .

آبریزان را برداشتم.
نگاهش کردم.
دستم را رویش کشیدم.تو راست میگفتی.عجیب روی چهره اش خاک نشسته .
سراغ نوشته های قدیمی رفتم از گرد و خاک بلند شده به سرفه افتادم .من هم روزی پناهم حریم حسینم بود آن هم از نزدیک
آن هم زیر قبه .
چندشب پیش پشت در اتاق عمل مادرم نشسته بودم .
مادرم دیر کرده بود.اشک امان فکر کردن نمیداد .
یادم افتاد قبل تر ها هر زمان که اراده میکردم چشمم را میبستم و خودم را کنار حریمت میدیدم

چشم هایم را بستم . تلاش کردم تا خودم را برسانم . از در اصلی وارد شدم . دیر بود برای قدم زدن!تا اتاقی که ضریحت در آن جا گرفته دویدم رسیدم به قبه توان دویدن دیگر نداشتم . آرام آرام خودم را به ضریحت چسباندم . دو دستی پنجره هایش را گرفتم . سبزی ِ قبرت را نگاه کردم . 

چقدر دلتنگت شدم و بی خبر

مشغله ها دوره ام کرده اند و حتی مجالی نیست تا به آمدن فکر کنم .

اما تو هیچ وقت مرا ناامید رها نکردی . 

هیچ وقت .

من از تو دورم اما کنار همسرم آرامشی را دارم که در حریمت داشتم

من از تو دورم و یک سالی است که میخواهم با "او" کنارت بنشینم

من از تو دورم اما لحظه لحظه شاکرت

از تو دورم اما تو محبتی را به دلم دادی که درد دوری ات را تسکین می دهد .

من از تو دورم . اما اینجا یک "کربلا" دارم  

.

.

.

+با پیام تو برگشتم‌!اگر نه الان خواب میبودم یحتمل . :) 

تند و تند به من سر بزن !رفیق :)


شب عجیبی بود .
سرم داد نزد اما با ولومی بلندتر از حالت عادی حرف زد .
ترسیدم !
توی خودم رفتم .
بعد ساعتی بغض کردم .
هر چه حرف می زد نمی توانستم راحت جوابش را بدهم‌.
برای او همه چیز عادی بود و من تلنگر خورده ای گیج بودم که نمی دانستم چرا انقدر ترسیدم‌.
ترسیدم
ترسیدم از این که روزی بخواهد محبتش را از من دریغ کند .
ترسیدم از وابستگی خودم .
ترسیدم از این حجم نیازی که به او دارم .
ترسیدم از زندگی ای که بی او ،
به آنی فرو میپاشد .
مگر چقدر میتوان یک نفر را دوست داشت؟؟
قلب آدم تا کجا ظرفیت دوست داشتن دارد؟؟
مگر این دل چقدر بی انتهاست . ؟؟؟
شب ،
اشک چشم هایم را کنارش رها کردم .
تا ببیند من توان بی مهری او را ندارم .
ببیند که من به قدری معتاد او شده ام که صدایی که مهربان نباشد را تاب ندارم .
اشک چشم هایم،
شاید طلب محبت او بود تا دلم را آرام کند
و من انقدر عاشق شده ام که حاضرم این وابستگی را در گوشش جار بزنم تا بشنوم حرف هایی را که دلم می خواهد
.
.
.
+چقدر جالب است کسی که در خواب حرف میزند!
یک ساعتی شده که خوابش برده.عین این یک ساعت را بلند بلند با من حرف زده :)

اولین و آخرین باری که از هم ناراحت شدیم،
به دلایلی که شاید یک روزی دلم خواست و نوشتم،
راهمان از هم سوا شد !
بار ها و بار ها در خلوت ،فکری گوشه ی ذهنم را میجوید که چطور توانستیم به همین راحتی دوری را به حل کردن این ناراحتی ارجح بدانیم اما دستم سریع این فکر را به گوشه ای گوشه تر (!!) پرت میکرد.
من فقط جرئت این را داشتم به این فکر کنم که او زندگی به سامانی دارد و از این سبکی که برای خودش انتخاب کرده راضی است الحمدلله .
تا قبل همین هفته که در اینستا آزادی بیان داشتیم و صفحه ی من سرپا بود،استوری های اورا میدیدم.
اما هیچ وقت متوجه نشدم کنج زندگی که در فضای مجازی به تصویر میکشید،زندگی تلخی نشسته .‌
او فقط از سرکار رفتنش می نوشت و از اعتقاداتش !
و من هیچ چیز جز یک سلسله روایت های عادی که هر زندگی نرمالی دارد چیزی نمیدیدم!

امروز فهمیدم زندگی اش در آستانه ی ویرانی است
امروز بهم گفتند همسرش دوستش ندارد
حس کردم از بالای سرم تا نوک پاهایم لرزید

اشک هایم بی امان دویدند
من منتظر بودم او خبر مادر شدنش را در صفحه اش جار بزند.
اما کسی امروز خبر بدبختی و بی کسی او را در گوشم فریاد زد .
در این احوالاتی که هر چه پل بوده پشت سرمان خراب کردیم،
یقینا "من" برای او "کس" نخواهم شد !.
این که من بخواهم دستی برای او دراز کنم،
یقینا چیزی جز ترحم برداشت نمیشود و چه چیزی مرگبار تر از القای این حس آن هم به کسی که تمام آجرهای زندگی اش فروریخته
میخواهم بگویم من هم در این جدایی که بین ما دوتاست سهمی دارم و مجازاتم،
نشستن و از دور دیدن ویرانی اوست .
اویی که بی حد و اندازه دوستش داشتم
اویی که در روز های سخت،تمام کس من میشد در گوشه ی امامزاده
اویی که همیشه با خودم فکر میکردم چقدر شبیه من است
حالا که ندارمش کنار خودم به کنار .
این که او مرا ندارد و اصلا شاید نمیخواهد که داشته باشد هم به کنار
این مهم است که من او را دوست داشتم و دارم.و مثل یک انسان ِمنفعلِ بیکارِ بی عار،خبر او را از دیگران گرفتن،
برایم عین جهنم است

من در روزهایی که باید حق رفاقت را برایش به جا می آوردم،

"هیچکس"ِ او بودم

به همین سادگی.به همین تلخی و زهرماری .


فکرش را بکن .
یک بار دیگر
فقط "یک" بار دیگر بتوانم گوشه ی بین الحرمین در آغوشت آرام بگیرم .
من طمع نمی کنم .
حرف قبه و شش گوشه و حرم را نمی زنم
من همان گوشه ترین گوشه ی بین الحرمین را میخواهم که برای من امن ترین جای دنیاست . . .
کنار همان قفسه ی دعا که خواب تمامش را گرفته بود
اگر هم شد ،
اگر اگر اگر که شد ؛؛؛
برای ثانیه ای نفس کشیدن گوشه ی حیاط نجف .

و من دیگر به از این جا به بعدش فکر نمیکنم.میترسم به فکرم اجازه ی رویا پردازی بدهم !
میترسم خواسته هایم زیاد شود !
من دوباره در دعا کردن حسابگر شدم و دو دو تا چهار تا میکنم و فکر میکنم تو هم در اجابتشان همین کار را میکنی!
با خودم میگویم انقدری که من گم شدم در دنیا،حتما تو هم رویت را برمیگردانی .
با یک بار دیگر باز کردن پاهای من به سرزمین عراق،
یک سیلی در گوشم بزن تا بفهمم تو با عاشقانت معامله نمی کنی !!

506

همیشه می گفت هر چه اشک در چشم هایت داری بیرون بریز!انقدر اشک بریز تا ببینی دیگر حوصله ی گریه هم حتی نداری!

من هم اکثر مشکلات صعب العبور را همین طور می گذراندم!!
انقدر گریه میکردم تا از گریه هم خسته می شدم !
اما مدتی است فقط خیره می نشینم و به گوشه ای نگاه می کنم .
انقدر فکر می کنم که مغزم داغ می کند
گاهی هم اگر شرایط را مهیا بدانم ،بالش زیر سرم را همدم اشک هایم می کنم .
از این که بالش خیس از اشک ،صورتم را داغ می کند حس تخلیه شدن پیدا می کنم و می خوابم
ها گفتم خواب !
مدتی است راحت خوابم نمی برد .
خواب های بی خیال ِ دوران مدرسه ام را می خواهم اما دریغصبح ها خوابم نمی برد .شب ها خوابم نمی برد . از این که انقدر در "نخوابیدن" تنها ام ناراحتم

گفتم تنها
من هیچ وقت انقدر از رفتن کسی حس غربت نداشتم که با رفتن او .
من از نبودن هیچ کس انقدر حسرت نخورده بودم
من هنوز هم آرزو می کنم کاش رفتنش خوابی باشد ،قاطی ِ دیگر خواب های پریشانم
من هنوز از فکر رفتن او اشک هایم سرریز می شود
داغ ِ رفتن ِ هیچکس انقدر روح ِ مرا نسوزانده بود .
حاج قاسم را می گویم . . .
امروز سنگ مزارش را عوض کرده بودند گویا
او آرام گرفت و ما همچنان دست و پا می زنیم . . .

گفتم قبر .
به مردن زیاد فکر می کنم . ازش می ترسم اما گاهی بدم هم نمی آید
بار زندگی سنگین شده

گفتم زندگی .
یاد زندگی ام افتادم
که انقدر بهش وابسته ام ،نیمه شب ها هم دلم هوای آغوشش را می کند .
من همیشه نیمی از مغزم درگیر اوست .
مادرم را می گویم
دلم می خواهد سرم را روی پاهایش بگذارم .
بخوابم . طولآنی
از آرامشش من هم آرام بگیرم

گفتم آرامش
مرا از دوری نترسان ح س ی ن
چه حاجت گنبد طلاست غبار کوی تو کیمیاست
اگرچه دل مرده ام ولی.برای دل تربتت شفاست »


فقط یک لحظه تصور کن
تصور کن
فقط "تصور"
که شب میلادت،با یک بغل گل تازه که البته عطرش میان عطر ِ سیب ِ مست کننده ی حرم گمشده ،
به سمت ضریحت بدوم تا به بهانه دادن گل به روی مــآهت،خودم را در آغوشت رها کنم . . . 
تو خودت گلی ح س ی ن
گل ها ذره ای زیبایی به تو اضافه نمی کنند .
ما فقط گل ها را کنار تو میچینیم تا عالمیان ببینند هر گلی کنار تو چهره می بازد .
صل الله علیک یا اباعبدالله .
هزاران سلام و درود خدا بر تو ح س ی ن
چقــــــــــــــــــــدر آرامش بخش که تو هستی .
که می توان با تو حرف زد
که می توان با تو آرام شد
ح س ی ن ِ جـــآن . . . . 
تولدت مبارک ما

عیدتان مبارک :)

ببینید


دیشب لا به لای آن همه خواب ،
برای لحظاتی خودم را نشسته در کنارت دیدم.
کنار سکوهای حرم که پر از گل شده بود نشستم ‌‌.
می دانستم موقتی است.با خودم گفتم همینجا باید به خودت التماس کنم که دوباره ببینمت
می دانیحس غریبی بود کنارت بودن

چقدر همان چنددقیقه ای که از ته دل کنارت گریه کردم رویایی بود لحظه به لحظه حس می کردم تمام غصه هایم یکی یکی فرومیریزند .
همان چند دقیقه که دست به دامانت شدم مرا امیدوار کرد
حالا من یک امیدوار شده ی درمانده ام.
و تو هیچ کسی را ناامید نمیکنی .‌
حتی من .

از روی عکس هایش، میبینم که چهره اش هیج تغییری نکرده!!
یعنی هیچ!!
اما آیا "او" همانی است که مثلا ده سال پیش بهترین سال های زندگی‌ات را کنارش بودی؟؟
او" همانی است که از او نزدیک تر به تو دیگر نبود؟؟؟؟؟"
واقعا با "او" قدم می زدی؟؟
با "او" درد دل میکردی؟؟

_به خدا که خودش بود!

+خب بسم الله!
یک پیامی بده و یک قرار بگذار تا یکدیگر راببینید !
دوباره همان روزها و همان حس ها و همان .

_خب
راستش یکبار این کار را کردم .
با یکی از همین "او" ها!!
کنارش که نشستم نمی دانستم خودم را گم کرده ام یا او گم شده!!
اصلا نمی فهمیدم چه می گوید !!!
حرف هایم در دهانم خشک شد !!مطمئن بودم که اگر من هم حرف بزنم او هیچ نخواهد فهمید
اگر او در آسمان زندگی میکند،لابد من در زمین!
اصلا چه میگفت؟؟روی آن نیمکت،
کنار من،
با چه کسی کار داشت؟؟؟؟
کدام ابلهی فکر کرده بود ما دوتا می توانیم با یکدیگر هم صحبت شویم؟؟؟؟
فقط هم صحبت . و نه هم نشین ِ صمیمی.
و نه انگار دو تا نخِ به هم گره خورده!!!

آن ابله من بودم که فکر میکردم "زمان"،
دوست داشتن ها را دست کاری نمیکند،
به قلب آدم ها دست نمی زند ،
نگاهشان را پارادوکسیکال نمی کند
اما انگار همه ی این کارهارا میکند!!
آن هم با نامردی تمام

او روزگاری "او" بود و حالا نمی دانم چه ضمیری برایش استفاده کنم!!
ببینید
اگر روزی با کسی دوست،همنشین،هم بازی،همسفره و هر نسبت نزدیکی داشتید،برای مدت طولانی رهایش نکنید !
بعد ها که سراغش می روید؛
نمی توانید تغییرات همه جانبه ی او را هضم کنید !او هم!
آن وقت بدجوری میخورد توی حالتان !بدجوری

.

.

پی نوشت:

۱.بنده عذرخواهم که نمی توانم کامنت های شما عزیزان را پاسخگو باشم.به بزرگواری خودتان ببخشید

۲.اینجانب هیچ نسبت نزدیکی با شهدا ندارم.همسر و پدرم در قید حیات هستند :)

۳.بهش میگم:

حسین میدونستی من ۹ آبان ۹۷ کربلا بودم!

بعدش ما ۹ آبان ۹۸ عروسی کردیم!خیلی عاشقانس :)))

بهم میگه:

دمت گرم همونجا حاجتتو از امام حسین گرفتی!!

:|||||||

(تو حاجت نیستی.تو امیدی !)


وسط راه بود که کفش های همیشه راحتم، انگار شده بود ده کیلو!
حس میکردم با هر قدم، پاهایم را به سمت زمین می کشد!
زینب گفت من هم همین حس را دارم!
کفش هایمان را عوض کردیم!
کوله ی من را دادیم ماشین ببرد به مقصد و با زینب کوله یکی شدیم!
نوبتی می آوردیمش بلکه بتوانیم مسیر را ادامه دهیم!
کمی گذشت که دیدم زینب توی خودش رفته!
داشت مریض می شد ساعتی بعد من هم مریض شدم!
خادم های دلسوز کاروان که از دوستانمان هم بودند دورمان می گشتند اما کاری از دستشان برنمی آمد!دست آخر رفتیم بیمارستان!رگ زینب برای سرم پیدا نمی شد.اشک هایش ریخت.اشک های او را که دیدم، اشک های من هم ریخت دوتایی اشک بود که میریختیم!!!!
حالم عجیب بد بود.به پدر زنگ زدم.خیلی از ما عقب تر بودند.قرار شد به کربلا که رسیدیم من را از کاروان دانشگاه جدا کنند!!
حالم از آن همه مریضی بدتر بود.این که نمی شد از فضا لذت برد توی اعصابم رفته بود.نمی توانستم به این فکر کنم که هر لحظه دارم به کربلا نزدیک تر می شوم و این حالت را بدتر کرده بود . توی دلم برای لحظه ای گفتم "کاش نیومده بودم"
سال بعدش اما دوباره راهم داد . با مامان و بابا بودم و این بار باز هم مریض شدم!!از اول تا آخر سفر.

همسرم تازه وارد زندگی من شده بود اما محرم نبودیم.این که تمام فکرم پیش او بود و نق زدن با خودم که چرا او همراهم نیست هم اضافه شده بود روز آخری که کربلا بودیم به پدر گفتم تحمل ندارم و زودتر برگردیمبرگشتیم اما لال زبانم الهی
چه می دانستم در ِ کربلا این طور به رویم قفل می شود . چه می دانستم خیابان های کربلا، حالا حالاها خاطره ای بیش نخواهند بود .
نمی دانستم اگر نه همانجا جآن می دادم به والله


خیلی به حرم فکر میکنم اما به روی خودم نمی آورم .
دست هایم را زنجیر می کنم به ضریح روضه هایت و زیر قبه ی زیارت عاشورایت هر چه می خواهم می گویم و با خودم این فکر را میکنم که تو مرا در حرمت می انگاری و کنج خانه ام، برای تو با کنج خانه ات فرقی ندارد .
می دانی.اگر امسال اربعین خودم را برسانم، قبلش به خودم می فهمانم که سفر، سفری است که از فرط سختی، در آن لحظه پشیمانی می آورداما تا به خودت می آیی میبینی تمام شده و غصه ی یک سال انتظار به دلت نشسته .

هر سه سالی که برای اربعین کربلا رفتم، آن لحظه ها پر از سختی بود و الان به سختی، سختی ها را به یاد می آورم!!هرچه هست جز ح س ی ن نیست

.

.

بار اولی که به کربلا رفتم، گفتند یک علامه ای که اسمش را یادم نیست(!) گفته اند که هر صد سال یک بار در تاریخ به اندازه ی یک باریکه ای راه کربلا باز می شودگفت ما الان در آن باریکه هستیم و به زودی دوباره بسته خواهد شدبلهبسته شد

.

.

گره ای افتاده . که دعا بازش میکند.پس مثل همیشه، التماس دعآ  


السلام علیک یا ساقیمن علیک السلام میخواهم .
.
.


تا نباشی زیر بال و پر علی ،
تا ننشینی زیر ایوان با اقتدارش،
تا باران ِ آسمانش بر سرت نبارد ،

تا نبینی شکوه ِ پدرانه اش را ،

تا دستش را بر سرت نشکد ،

نمی توانی بفهمی که

"علی" ؛

چیزی فراتر از واژه هاست.واژه ها را برای توصیفش دور بریزید

به کار نمی آیند !

به جایش اگر هر کدام این ها را تجربه نکرده ای،

به دنبالش بدوکه دنیا بدون تجربه ی آن ها؛ 

ه ی چ نمی ارزد


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها