آبریزان را برداشتم.
نگاهش کردم.
دستم را رویش کشیدم.تو راست میگفتی.عجیب روی چهره اش خاک نشسته .
سراغ نوشته های قدیمی رفتم از گرد و خاک بلند شده به سرفه افتادم .من هم روزی پناهم حریم حسینم بود آن هم از نزدیک
آن هم زیر قبه .
چندشب پیش پشت در اتاق عمل مادرم نشسته بودم .
مادرم دیر کرده بود.اشک امان فکر کردن نمیداد .
یادم افتاد قبل تر ها هر زمان که اراده میکردم چشمم را میبستم و خودم را کنار حریمت میدیدم

چشم هایم را بستم . تلاش کردم تا خودم را برسانم . از در اصلی وارد شدم . دیر بود برای قدم زدن!تا اتاقی که ضریحت در آن جا گرفته دویدم رسیدم به قبه توان دویدن دیگر نداشتم . آرام آرام خودم را به ضریحت چسباندم . دو دستی پنجره هایش را گرفتم . سبزی ِ قبرت را نگاه کردم . 

چقدر دلتنگت شدم و بی خبر

مشغله ها دوره ام کرده اند و حتی مجالی نیست تا به آمدن فکر کنم .

اما تو هیچ وقت مرا ناامید رها نکردی . 

هیچ وقت .

من از تو دورم اما کنار همسرم آرامشی را دارم که در حریمت داشتم

من از تو دورم و یک سالی است که میخواهم با "او" کنارت بنشینم

من از تو دورم اما لحظه لحظه شاکرت

از تو دورم اما تو محبتی را به دلم دادی که درد دوری ات را تسکین می دهد .

من از تو دورم . اما اینجا یک "کربلا" دارم  

.

.

.

+با پیام تو برگشتم‌!اگر نه الان خواب میبودم یحتمل . :) 

تند و تند به من سر بزن !رفیق :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها